آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

عیدانه آنا خانمی : قصر بازی

امروز ناهار خونه خاله راحله هستیم با وجود اینکه دوست نداشتم بهش زحمت بدم آخه وضعیتش الان طوری نیست که زیاد سر پا بمونه ولی خودش اصرار داشت که ناهار بریم اونجا ؛ خدا کنه نی نی خاله دخمل باشه تا تو یه همبازی داشته باشی اگر چه از هم دور هستین ولی همینکه رشت هستیم و یه دختر خاله داری خودش خیلیه حالا اگه پسر هم شد اشکالی نداره بالاخره هر چی خدا بخواد. بعد خوردن ناهار رفتیم قصر بازی آریانا و مادر جون رفت خونه شما کلی خوشحال و شاد شدی و کلی بازی کردی که میدونم امروز حتما بهت خوش گذشت . در ادامه مطالب ............ آنا جونی از همون اول شروع به سوار وسایل شدن کرد تا .......... تو فرصتی که بابایی اینا داشتن تو سال...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : سقالکسار

از اونجایی که بابایی جون چند روزی رو فرصت نداشت و باید زود برمیگشتیم  تصمیم گرفتیم امروز هم بریم جایی و با پسر خاله داریوش که هماهنگ کردیم سقالکسار رو پیشنهاد داد که یه روستای توریستی و  خیلی قشنگیه تو جاده رشت به جیرده  . بابابزرگی هم که نمیتونست بیاد و مامان بزرگی هم پا بند اون شده بود در نتیجه نیومدن و ما رفتیم خونه مادر جون اینا تا با دایی حسن و مادر جون خاله راحله اینا بریم هواهم خیلی سرد بود که من میترسیدم شما سرما بخوری تو راه که همش خواب بودی و رسیدیم اونجا کلی بازی کردی از سرمای هوا تصمیم گرفتیم برگردیم و همگی برگشتیم خونه مادر جون و کلی زدیم و رقصیدم و یه کم هم قلیون کشیدم بعد رفتن پسر خاله اینا ماکه...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : خونه مادر بزرگی

امروز چهارشنبه نهم فروردین ماهه و صبح زود بیدار شدیم که آماده شیم بریم خونه مامان بابایی جون . از قرار معلوم امروز ساعت 6 هم بابایی جون بلیط داره و یکراست میاد اینجا . بابایی مسعودهم امسال بخاطر وضعیت کمرش همش در حال استراحت بوده و نتونسته جایی بره و خیلی خوشحال شد که ما رفتیم پیشش ؛ عمو پرهام هم که مرخصیش تموم شده بود صبح رفت اهواز و حالا چهار نفری بودیم کلی بازی کردی و با ناز و ادا دل مامان بزرگی و بابابزرگی رو میبردی از اونجایی که خاله بابایی فردا دوباره مهمون داشت و مامان بزرگی باید میرفت بهش کمک کنه ماهم تصمیم گرفتیم بریم خونه اونا تقریبا ساعت 5 بود که رفتیم خونه شون و کلی مهمون هم داشتن ؛ ناگفته نمونه که یکی از مهمونا یه خانم...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : جشن

امروز دیگه لباسم تموم شد و من و مامان کلی استرس داشتیم که آیا لباسم تموم میشه یا نه ؟ شما که گلم همیشه آماده ایی و یه لباس خوشگلم واست کنار گذاشتم که روز جشن بپوشی . هوا امروز بارونیه و این بارونی که من میبینم حالا حالاها تمومی نداره ؛ مامان مینا زنگ زد که زیاد واسه اومدن عجله نکنین و بزار آنا خواب بعدازظهر ش رو بکنه تا شب سرحال باشه ولی مگه آنا خانمی میخوابید کلی کلنجار رفتیم و شما نخوابیدی دیگه ساعت 5 بود که رفتیم حموم و بعد حموم شما کلی گریه و داد و فریاد راه انداختی و کلی کلافه و خسته شده بودی تا اینکه حدود ساعت 6 خوابیدی بهترین فرصت بود که آماده میشدم و من و مادر جون و بابابزرگی آماده شدیم و کم کم شما رو هم آماده کردیم و به سمت لاهیجا...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : روزهای دیدو بازدید

دیگه تقریبا تمام روزامون به دیدو بازدید عید میگذشت و جمعه بابایی جون ساعت 4 بلیط داشت که بره تهران و من خیلی ناراحت بودم ولی کاریش نمیشد کرد و باید منتظر میموندیم تا بابایی جون بیاد بعد رفتن بابایی جون یکی دو روز رو هم باپسر خاله داریوش اینا رفتیم موزه خانه های روستایی و فومن و.... که بد نبود و با نبود بابایی زیاد خوش نمیگذشت . راستی مامانی جونم سه شنبه هم دعوت شدیم که بریم جشن عروسی دختر خاله بابایی جون ولی من زیاد دوست نداشتم چون بابایی نمیتونست بیاد و از طرفی چون یهو تصمیم گرفتن جشن بگیرن من چیزی نیاوردم ولی بابایی خیلی اصرار داره بریم و میگه خوش میگذره . و بالاخره تصمیم گرفتم بریم و با مامان مینا که صحبت کردیم گفت جشن در وا...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی :روز دوم

ا مروز تصمیم گرفتیم بریم یه کمی برگردیم و از تعطیلات لذت ببریم آخه فرصت در کنار هم بودن خیلی کمه و باید قدر لحظات رو بدونیم همه  همنظر بودیم که بریم رامسر آخه عشق کارتینگ و فروشگاههای بین راهی داشت دیوونمون میکرد صبح حرکت کردیم به سمت رامسر و با خاله راحله عمو مهدی و دایی حسن و بابابزرگی و مادر جون رهسپار رامسر شدیم بعد چابکسر و تقریبا میشه گفت نزدیکای رامسر رفتیم تو مجتمع بازی و یه راست رفتیم سراغ کارتینگ و پسرا بعلاوه خودم رفتیم واسه ماشین سواری ؛ بیچاره خاله راحله که خیلی دوست داشت بیاد ولی بخاطر بارداریش نمیتونست و خیلی ناراحت بود . و شما با مادر جون بابایی بزرگ و خاله راحله ما رو تماشا کردین و خاله راحله از فرصت استفا...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی

سلام دخمل خوشگلم ؛ بالاخره بعد چند روز فرصتی شد که بیام و به وبلاگت سری بزنم و مختصری از خاطرات این چند روز عید رو برات به یادگار بزارم : با استرسی که از آب و هوا داشتیم ولی خدا رو شکر جاده خوب بود و ما ساعت 4 صبح حرکت کردیم به سمت رشت و وقتی که رسیدیم هنوز آثار برف روزای گذشته تو خیابون و کوچه ها معلوم بود تا نزدیکای خونه مون که رسیدم و شما فهمیدی که اینجا کجاست شروع کردی به صدا کردن بابابزرگی (گل گل ) و با دیدن آدم برفی که بابابزرگی برات درست کرده بود خیلی خوشحال شدی . ساعت 10 صبح من و مامانم و خواهرم رفتیم آرایشگاه و شما با بابایی جون هم رفتین مغازه دایی ؛ قرار شد که بعدازظهر هم بریم بیرون یه دوری تو خیابون بزنیم ولی شهر خیلی شلو...
16 فروردين 1391